آرمیناآرمینا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

آرمینا دردونه مامان و بابا

تولــــــــــــــــد یکسالگی

تولد تولد تولدت مبارک   مبارک مبارک تولدت مباااارک هوراااااااااااااااااا دخترم یکساله شدددد...   هفده بهمن نود و دو ...تکرار بهترین روز خدااا..بالاخره رسید .وقتی دنیا اومده بودی همش میگفتم سال دیگه این موقع یعنی آرمینا چه جوری شده؟!!چه شکلیه؟!!چقدیه؟!!چیکارا میکنه؟!!! خیلی زود گذشت هم شیرین بود هم سخت هم گاهی تلخ ..تلخیش وقتایی بود که یه مریضی میگرفتی و من غصه میخوردم اما خدا رو شکر که جدی نبودند  و میگذشتند که هر چی خدا رو شکر کنم بخاطرش کمه...سختیش هم که شب نخوابیدن و گاهی گریه و هزااار تا قر و ادا که برا غذا خوردن داشتی و خیلی چیزای دیگه که باز همش دلچسب بود شیرینیش که از همههههه بیشتر یاده آدم میمونه ...وجود...
18 بهمن 1392

یلــــــــــــدای 92

خب یلدا رو هم تجربه کردی مامان جون ..نمیدونم متوجه شدی چقد طولانی تر از شبای دیگه سال بود یا نه!!!!!!!! ..البته یلدا شنبه شب بود که ما پنجشنبه یعنی دو روز قبلش یلدا گرفتیم ..خونه مامان بزرگ جون..مامانه مامانی..............بماند که شما خوابیده بودی موقع عکس گرفتن و نشد که سر میزی که بیشترش هنر دست مامانت بود باشی اما من دلم نیومد که ازت عکس نگیرم حتی در خواااب... میز یلدا و شمــــــــــــــا در خواب   ...
18 بهمن 1392

آرمینا در عاشورای 92

یادمه پارسال عاشورا وقتی تو تو دل مامانی بودی چقدر مامان دعا دعا میکرد و از خدا میخواست یه نی نی سالم و گل مثل خوده خودت داشته باشه و خدا هم صدای مامانی رو مثل همیشه شنید و جواب داد ...مثل همیشه...و سال قبلترش هم که دنبال خونه بودیم و بازم خدا کمکمون کرد و تونستیم خونمون رو عوض کنیم و خلاصه محرم های قبلتر و قبل تر که همیشه یه خاطره ای برا من داشته..امسال هم که تو رو در آغوشم داشتم و لباس حضرت علی اصغر رو تنت کرده بودم و چهره ی معصوم و ماهت رو میدیدم خدا رو صد هزاااران بار شکر کردم... راستی اونروز شما اولین باری بود که برنج رو خیلی راحت خوردی و خیلی هم دوست داشتی..نذری قورمه سبزی رو. دخترم امیدوارم همیشه همونی باشی که خدا میخواد  چون...
18 بهمن 1392

خــــــــــــــــــبری در راه است

سلام سلام صد تا سلام به به بعد چهار ماه اومدم وبلاگ دخترمممم...چقد هواش خوبه اینجا!!!! مامان جون دو روز دیگه تولد شماست و فردا هم یه تولد کوشولو برات میگیریم ایشالا..الان هم شما پای مامانی رو گرفتی  و نمیذاری بتایپم فقط خواستم قبل از تولدت اعلام حضور کنم ...ایشالا بزودی میام و مطالب جدیدی رو برات مینویسم.. فعلا میرمممم مامانی رو بخاطر این وقفه ببخش ...
15 بهمن 1392

آش دندونـــــــــــــــی

مامان جونم خوشمممممم میاد که همه کارات رو برنامست شب عید قربان اولین مرواریدت در اومد و شب عید غدیر هم آش دندونی برات پختیمممم....و به خانواده مامانی و بابایی و چند تا از همسایه دادیم...ایشالا که به خوبی و خوشی همه دندونات دربیاد و برات خوب کار کنن این هم عکس آش دندونی شما   ...
6 آبان 1392

عکسهای آتلـــــــــــــــــیه

سلام دختر قشنگم من و بابا جون وقتی شما هشت ماهه شدی بردیمت آتلیه و چندتا عکس گرفتیم...                                                 بقیه اش رو بیاین ادامــــــــــــــه مطلب                 ...
6 آبان 1392

اولین مروارید آرمینا جون

خبر ببرید برا انبار گندم               آرمینا درآورده مرواری دندون   سلام عزیزم بالاخره اولین مروارید هم خودشو نشون داد ...در تاریخ 22 مهر سال 1392 مامانی به این قضیه مشکوکککک شد ولی بابایی گفت نه خانم اشتباه میکنی....اما فرداش وقتی داشتم بهت با استکان آب میدادم صدای تققققق شنیدم و دیگه مطمئن شدمممم و وقتی بابایی هم  اومد آب دادم بهت تا بابایی هم بشنوه صداش رو اون موقع بود که دیگه مطمئن شدیم دندون خوشگلت دراومده ...دیروز هم که عید قربان بود رفتیم خونه بابا بزرگ جون و اونجا و همه کلی ذوق کردن ...تازه یه چیزه دیگههه.....شما نشستن رو هم خیلییی بهتر یاد گرف...
25 مهر 1392

همینجوری دوره همی قاطی پاتی

اینجا هم چند تا عکس از آرمینا جونی...رنگ و وارنگ ...قاطیو پاتی..درهم و برهمم آرمینا در خواب ناز   آرمینا یاد بچگیش افتاده   آرمینا با خودش بازی میکنه   اینجا رفتیم خونه دایی و شما غرغرو شدی   بدون شرح   آخ آخ به کی اخم کردی...؟!!خودش میدونه   اینجا هم آفتاب تازه زده و شما منو سرکار گرفتی با سحرخیزیتتتت هیییی اینجا یکم میخواستی توپولی بشی اما باز کوشولو شدی فندق ...
9 مهر 1392