آرمیناآرمینا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

آرمینا دردونه مامان و بابا

وقتی رفتیم نمایشگاه گل

مامان جون چند وقت پیش یه نمایشگاه گل تو کرج بود البته بین المللی هاااااااااا.....که ما دوبار رفتیم یکبار با خاله جونو و مامان بزرگ و بابا بزرگ جونی و یکبار هم با مامان بزرگ  جان که مامان بابایی باشه...اونجا اصلا ما کاری به گلای تو نمایشگاه نداشتیمو همش حواسمون به گل خودمون بووود ...با بابایی هم میخندیدیم و میگفتیم مثلا اومدیم نمایشگاه گلم چند تا عکسی که اونجا ازت گرفتیم رو میذارم: ...
8 مهر 1392

7ماهگی دختره گلم

قبل از هر چیز...هفت ماهگیت مبارک سلام فندق مامان....دخترم مامانی رو ببخش به خاطره این تاخیری که تو نوشتن وبلاگ داشتم...امیدوارم وقتی وبلاگت رو میخونی بدونی معنی تاخیر چی میشه!!! مامانی چند روز بعد از  هفت ماهگیت شما مریض شدی.... و چند روز اسهال و استفراغ داشتی خیلی بی حال بودی خیلی کوشولوووو شده بودی فندق من ....اما بعد از یه هفته خدا رو شکر دوباره روبراه شدی و منو بابایی رو خوشحال کردی.... این عکس یکی دو روز بعد از مریض شدنت مامان   امروز هم که هفت ماه و بیست و یکروزه هستی دوباره بردمت دکتر و گفت ریفلاکس شدید داری هنوز ... دارو میخوری و ایشالا زودی خوب میشی نازنینم.....مامانی خیلیییییییییییییی ناراحت بود که شما...
8 مهر 1392

دختر عزیزمممم نیم سالگیت مبارک

مامان جونم 17 مرداد 92 شما شش ماهه یا همون نیم ساله شدی  .الان هم که دارم برات مینویسم عید فطر هستش...عیدتممممم مبارک دخترم.دیروز با پدر جون رفتیم واکسن زدی شما ...خدا شکر زیاد گریه نکردی...با اینکه از جای واکسنت خون هم اومد اما شما صبوری کردی ....بعدش هم خوابیدی و رفتیم برات چند تا بازی فکری گرفتیم(هدیه نیم سالگیت )   اما بعد از ظهرش یه مقداراتی غرغر فرمودی ...الانم که دارم براااات مینویسم داری غر میزنی حسااااابی ....فکر کنم دیگه باید تعطیلش کنم و بیام سراغ شما   راستی هر وقت خوابیدی میام عکس کیکی که برا نیم سالگیت درستیدم رو میذارم ...همراه با توضیحاتش...آخه نمیدونی چه شاهکاری شد مااااااادر   خب مامانی جو...
18 مرداد 1392

گالری عکس آرمینا

آرمینا گلی تو باغچهههه یعنی میخواد عکس بگیره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بیا اینم یه نگاه قشنگ عکستو بگیر و بروووو اینم لبخندششش مامانی خستم میشه بری؟!!! گفتم خستمممممم واااااااای دست از سرم برداااااار ایهاالنااااااااااااس کمککککککککککککککک اینجا چهارماهگیه عزیزمه این کار غیریهداشتی رو هم بابایی کرده و شما رو گذاشته رو چمن اینجا دو ماه و نیمه ای ا ینجا زیر گل کردیمت گل مننننننننن اینجا داری با دقت تی وی رو نگاه میکنی که داره نتیجه انتخابات ریاست جمهوری رو میگه اینم قیافت بعد از شنیدن نتیجه......قربون لبات برمممممممممم قربون پاهات بشمممممم این...
12 مرداد 1392

سیسمونی دخملی

عشق مامان خیلی طول کشید تا ما مطمئن بشیم شما دخملی هستی نه پسملی.آخه بابایی سه تا داداش داره و خواهر نداشت همه میگفتن نی نی من هم حتمااااا پسره .حتی وقتی سونو گرافی گفت نوددرصد نی نی دختره باز هیچ کس باور نمی کرد  انقدر دیگران گفتن پسره که خودمم شک کرده بودم تا اینکه توی هفت ماهگی رفتم پیش خانم شهربانو الوندی و ایشون گفتن صد در صد دختره و من و بابایی رو حسابیییی خوشحال کرد.آخه دختر نعمت خداست....دختر رحمته...دختر برکته...دختر عشقه...خدا ما رو خیلی دوست داشته که یه دختر گل مثل تو بهمون هدیه کرد.و اینگونه بود که ما رفتیم دنبال سیسمونیه دخملونه...آخ جوننننن ...دامن...گل سر...چیزای جینگیلیه دخترونههههه   مامانی اینم سیسمونی شما ام...
31 تير 1392

واکسن چهار ماهگی مصادف با اولین غلت زدنننننننننن و البته آزمایش خون

دختر قشنگم واکسن چهار ماهگی شما افتاد روز جمعه که ما مجبور شدیم روز بعدش یعنی هجدهم خرداد بریم برای واکسن.فدات بشم الهی اونروز هم واکسن داشتی و هم باید آزمایش خون میدادی....آخه غربالگری سه روزگیت که از پاشنه پات خون گرفته بودن گفتن شما احتمالا فاویسم داری و باید دوباره چهارماهگی تکرار بشه.....اما وقتی جواب آزمایش رو گرفتیم باز هم جواب همون بود و شما فاویسم داشتی.....خیلی ناراحت شدم دلم سخت گرفت اما خاله جونی ها دلداریم دادن و من هم گفتم اوکی اما خب دلم گرفت اینو نمیشه انکار کرد ......آخه من یک مادرمممممممم میگم مامانی مگه اونایی که باقالی خوردن چی شدن که حالا شما و مامانی نخوریم چی میشه؟!!!!!!!!!!!! مگه نه دختره گلم؟؟؟؟ما دیگه با باقالی ...
30 خرداد 1392

واکسن دو ماهگی

مامانی جونم واکسن دو ماهگیت رو با بابایی رفتیم زدیم اما من اصلا دل نداشتم پاهات رو بگیرم این کار رو به بابایی واگذار کردم .بابایی میگه داشتی میخندیدی براش که یکدفعه بهت واکسن زدن و حسابی گریه کردی و بابایی دلش حسابی سوخته بود برات.اونروز اولین باری بود که از شدت گریه اشک ریختی....الهی مامانی قربونت برههههه.....الهی هیچوقت اشکت رو نبینم دختر قشنگمممممم.تا دو شب بعد از واکسن بی حال بودی و ناله میکردی فدات شم......اما چاره ای نیست واکسنه دیگه باید زد ...
30 خرداد 1392

خاطره زایمان

وای مامانی چی بگم از زایمانم ....شب پر استرسی بود شب زایمان اما سعی میکردم با خوندن دعا و قرآن خودمو آروم کنم ...همه چیزو سپردم دست خدا و به خودش توکل کردم...خدایی که نه ماه تو رو از هر بلایی حفظ کرده بود و نه ماه رو آروم تو دل مامانی گذرونده بودی مطمئن بودم یه زایمان خوب و آرومم برام رقم میزنه...که همین طور هم شد. ساعت شش صبح هفده بهمن بود که به اتفاق بابایی و خاله بزرگه رفتیم بیمارستان .تا بابایی کارای بیمارستان رو انجام بده و  منم آماده بشم برای اتاق عمل ساعت هشت شد و نزدیکای ساعت نه بود که رفتم اتاق عمل .تصمیم مامانی این بود که بیهوشی کامل بشه اما وقتی وارد اتاق شدم دو تا آقای خیلی محترم و مهربون که متخصص بیهوشی بودند من رو متقاعد...
30 خرداد 1392