آرمیناآرمینا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

آرمینا دردونه مامان و بابا

خاطره زایمان

1392/3/30 14:08
نویسنده : مامان آرمینا
539 بازدید
اشتراک گذاری

وای مامانی چی بگم از زایمانم ....شب پر استرسی بود شب زایمان اما سعی میکردم با خوندن دعا و قرآن خودمو آروم کنم ...همه چیزو سپردم دست خدا و به خودش توکل کردم...خدایی که نه ماه تو رو از هر بلایی حفظ کرده بود و نه ماه رو آروم تو دل مامانی گذرونده بودی مطمئن بودم یه زایمان خوب و آرومم برام رقم میزنه...که همین طور هم شد.

ساعت شش صبح هفده بهمن بود که به اتفاق بابایی و خاله بزرگه رفتیم بیمارستان .تا بابایی کارای بیمارستان رو انجام بده و  منم آماده بشم برای اتاق عمل ساعت هشت شد و نزدیکای ساعت نه بود که رفتم اتاق عمل .تصمیم مامانی این بود که بیهوشی کامل بشه اما وقتی وارد اتاق شدم دو تا آقای خیلی محترم و مهربون که متخصص بیهوشی بودند من رو متقاعد کردند که اگر از کمر سر بشی هم برای خودت و هم برای نی نی بهتره....منم که حرف گوش کن ....قبول کردم و من رو از کمر سر کردن واااااای هرگز اون لحظات رو از یاد نمیبرم...خانم دکتر حشمت هم با روی خوش اومدن و عمل شروع شد ده دقیقه نگذشته بود که خانم دکتر گفت :وای وای داره دستشو میخوره...شاه مینا خانم بدنیا اومد.....آقای متخصص بیهوشی هم گفت:دخترت هم خوشگله هم سالم....آخه هی من میگفتم:سالمه سالمه؟؟؟؟ یه خانم پرستار شما رو آورد و صورتت رو چسبوند به صورتم و گفت بوسش کن....منم بوست کردمو دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرمممم....زدم زیر گریهههههههههه   ......خدایا  شکرت شکرت شکرتتتتت.

البته موقع عمل حالم بهم خورد و بهم آرام بخش زدن که دوست ندارم اونجاش رو کامل توضیح بدم میدونم که دخملی ناراحت میشهههه.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)